ناصر خسرو
سلام
به این دو متن توجه کنید
عباراتی که در "" گذاشته شدند از ناصر خسرو هستند
"دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه از قزوین برفتم به راه بیل و قبان که روستاق قزوین است. و از آن جابه دیهی که خرزویل خوانند. من و برادرم وغلامکی هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه رفت تا چیزی از بقال بخرد، یکی گفت که چه میخواهی بقال منم. گفتم هرچه باشد ما را شاید که غریبیم و برگذر. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی، گفتمی بقال خرزویل است."
در قسمت اول میبینیم که ناصر از دهی میگذشته و بقال ده چیزی بهش نفروخته و ناصر و برادر و غلامشون، گرسنه موندن. شاید اون بقال از چیزی عصبانی بوده (یا هر چیز دیگری) و به ظن خودش فقط یک بداخلاقی ساده با یک مسافر عبوری انجام داده. اما اسم دهشون صدها سال هست که بد در رفته!
خیلی از رفتارهای به ظاهر کوچیک ما، اثرات غیر قابل پیش بینی دارند. خیلی از دعواها و قتل ها و ... سر همین بی توجهی های ساده اتفاق می افتند. کمی بیشتر به رفتارهامون دقت کنیم!
اما حکایت دوم
"در وقتی که من به شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام، او را ابوعبدالله محمدبن فلیج میگفتند. چون از آن جا به عیذاب میآمدم نامه نوشته بود به دوستی با وکیلی که او را به شهر عیذاب بود که آنچه ناصر خواهد به وی دهد و خطی بستاند تا وی را محسوب باشد. من چون سه ماه در این شهر عیذاب بماندم و آنچه داشتم خرج کرده شد از ضرورت آن کاغذ را بدان شخص دادم. او مردی کرد و گفت والله او را پیش من چیز بسیار است چه میخواهی تابه تو دهم تو به من خط ده.
من عجب کردم از نیک مردی آن محمد فلیج که بی سابقه با من آن همه نیکویی کرد و اگر مردی بی باک بودمی و روا داشتمی مبلغی مال از آن شخص به واسطه آن کاغذ بستیدمی. غرض من ازآن مرد صد من آرد بستدم و آن مقدار را آن جا عزتی تمام است و خطی بدان مقدار به وی دادم و او آن کاغذ که من نوشته بودم به اسوان فرستاد و پیش از آن که من از شهر عیذاب بروم جواب آن محمد فلیج باز رسید که آن چه مقدار باشد هر چند که او خواهد و از آن من موجود باشد بدو ده و اگر از آن خویش بدهی عوض با تو دهم که امیرالمومنین علی بن ابی طالب صلوات الله علیه فرموده است المومن لایکون محتشما و لا مغتنما.
و این فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند که مردم را بر مردم اعتماد است و کرم هر جای باشد و جوانمردان همیشه بودهاند و باشند"
در قسمت دوم هم میبینیم که مردی گمنام در جنوب مصر به نام محمدبن فلیج، جوانمردی می کنه و به ناصر خسرو نوشته ای میده تا بتونه در صورت نیاز در شهری دیگه، از وکیلش مقداری جنس یا پول بگیره. من از جوانمردی این مرد خوشم اومد و باعث شد، هزار سال بعد مرگش، فاتحه ای براش بخونم. مسلما در این هزار سال اخیر هم بسیاری حین خوندن سفرنامه ناصر خسرو چنین کردند. باز هم جالبه که کمک مردی به یک غریبه میتونه حتی بعد هزار سال برای آدم خدابیامرزی به همراه داشته باشه! حواسمون به رفتارهامون باشه. فرقی نمی کنه طرف مقابلمون پیر باشه یا جوون. بچه باشه یا بزرگ! انسان باشه یا حیوان و گیاه! همه چیز بر اساس دو دو تا چهارتا نیست!
شب جمعه هست. درگذشتگان رو فراموش نکنید
ادب فارسی چقدر غنی هست. حیف که قدر نمیدونیم